مادر ... چشم که باز کنی مادر را می بینی ، می بینی اش که دارد از شیره ی جانش به تو می خورانَد ... به جای قدر دانی از او سینه اش را وحشیانه چنگ می زنی ! با دهانت محکم فشارش می دهی ! دردش می آید ... اما می خندد ، قربان صدقه ات می رود و می خورانَد به تو از شیره ی جانش ...
شب ها تا صبح بیدار است به خاطر تو ... روزها به کار و علاقه مندی هایش نمی رسد به خاطر تو ... به کامش تلخ می کنی روز و شب را ... گریه می کنی ، خودت را کثیف می کنی ، بهانه می گیری ، دم به دقیقه گرسنه می شوی ... اما مادر این تلخی را با تمام شیرینی های دنیا نیز عوض نمی کند ...
راه رفتن می آموزی ... تاتی ، تاتی ، تاتی ... ! راه رفتن همان و افتادن به جان خانه ی نقره ای ِ مادر همان ! یا در حال خط خطی کردن دیوارها هستی ! یا شکستن وسایل ! یا به هم ریختن اثاثیه ! ... استدلال مادر این است : "بچه است دیگر ! کنجکاو است کوچولوی من ! فداش بشم که اینقدر باهوشه !" ... مادر عاشقانه به تماشای خراب کاری هایت می نشیند و ذوق می کند از نخستین گام هایت ... ذوق می کند حتی به بهای بدل شدن خانه به جمعه بازار و یا حتی میدان جنگ !
قند در دل مادر آب می شود با زبان باز کردن و مامان گفتن های کودکانه ات ... زبانی که بعدها شاید باز شود به گفتن کلماتی نسنجیده و نه در خور ِ بزرگی ِ مادر ... ای کاش هرگز باز نشوند اینگونه زبان ها ... ای کاش لال شوند ...
کلاس اولی می شوی ... مادر همراهی ات می کند ... پا به پایت می آید ... از الف ِ اول تا کاف ِ کنکور ... تو کنکور داری و او دلهره ! تو سر جلسه ای و او مضطرب ! تو قبول می شوی و او اشک شوق می ریزد ! تو فارغ التحصیل می شوی و او افتخار می کند ! مادر است دیگر ! مادر ! تو این چیزها را نمی فهمی ! چون مادر نیستی ! من هم نمی فهمم ...
وقت کار رسیده است ... صبحانه ات را آماده می کند و راهی ِ محل کارَت می کند ... البته شب قبل نشسته و با وجود کمر درد و زانو درد ، لباس هایت را شسته و اتو کشیده ... انگار که در نظرش هنوز همان کودک دبستانی ِ نیازمند به رسیدگی هستی !
کلی سال گذشته ... دیگر هیچ نمی خواهد جز یک چیز ... اینکه تو را در لباس عروسی ببیند و دستت را در دست کسی بگذارد که می داند لیاقتت را دارد و آنگاه آرام گیرد و گوشه ای بنشیند و نظاره گر خوشبختی ات باشد ...
مادر ، مادر ، مادر ... آه ، مااااااااااااااااااااااادر ... دو روز پیش دوست صمیمی ِ مادرم که مادر ِ دوست من هم بود برای همیشه پر کشید و رفت ... هنوز صدای جیغ های دختر یکی یک دانه اش که مادرش را صدا می زد در گوشم می پیچد ... اما مادرش نبود که او را پاسخ گوید ... که بگوید : "جونم گلم ، جونم عزیزم ، جون ِ مادر ..." آخ نبود ، نبود ، نبود ... اگر از نعمت مادر بهره مندی ، همین حالا یا در اولین فرصت برو و او را محکم در آغوش بگیر و ببوس ... به او بگو که دوستش داری ... به او بگو مادر ... صدایش کن : "مادر ..." و خوشحال باش که می توانی پاسخ بشنوی : "جون ِ مادر ..."
:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 146
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34